پنجره ی اتاق باز بود .بارون شدید بود.صدای پدرمریضش می آمد که برایش آواز می خواند .نور پنجره ها حیاط را روشن کرده بود .صدای پدر مهربان بود پدر بلند می خواند و اشکهایش...پدر از طوفان می گفت و هوا سرد می شد. پدر لبخندی داشت که بوی گل می داد لبخند پدر اشکهایش را پنهان و صدایش را مهربان می کرد. ناگهان صدای پدر آرام و آرام تر شد و دیگر شنیده نشد...حیاط تاریک شد و باران شدید تر ...صدای پدر لای برگ ها ماند و او رفت...هنوز هم گاهی...
By Solo